فارسی ششم -

Sarina

فارسی ششم.

سلام بچه ها ❤ کسی هست که بتونه خلاصه درس حماسه هرمز در فصل ششم را برایم بفرسته؟؟ کسانی که بفرستند معرکه میدم بهشون ❤👌🏻

جواب ها

ساجده

فارسی ششم

ای سلامم، ای سرودم ای نگهبان وجودم ای غمم تو، شادی‌ام تو مایه‌ی آزادی‌ام تو… ای وطن (معنی:‌ ای وطن! تو انگیزه‌ی بودن من هستی و مانند شعری بی ریا و صمیمی هستی. ای وطن! تو انگیزه و دلیل زندگی کردن من هستی و همیشه سبب آرامش و امنیت من و پناهگاه من می باشی.) همچو رویش در بهاران همچو جان در هر بدن مثل بوی عطر گل ها مثل سبزی چمن… ای وطن! (معنی:‌ ای وطن! تو مانند گیاهان بهاری هستی که می رویند و زندگی را آغاز می کنند و مانند روح و جان هستی که همه زندگی می بخشی. ای وطن! تو مانند گل های خوشبو و معطر هستی و مانند چمنزاران سرسبز و شاداب می باشی) مثل راز شعر حافظ مثل آواز قناری همچو یاد خوشترین‌ها همچو باران بهاری… ای وطن! (معنی:‌ ای وطن! تو مانند راز فال شعرهای حافظ و مثل آواز قناری عاشق، جذاب و ارزشمندی، تو مانند خاطره های خوش و به یادماندنی هستی و مانند باران لطیف و پاک بهاری می باشی.) مثل غم در مرگ مادر مثل کوه غُصّه‌های مثل سربازان عاشق قهرمان قصّه‌های… ای وطن! (معنی:‌ ای وطن! غم تو مانند غم از دست دادن مادر، دردناک و مانند کوهی از غصه و اندوه می باشد که روزگار بی وفا، تو را گرفتار این رنج ها کرده است. ای وطن! تو مانند سربازان عاشقی که دلیرانه و قهرمانان در برابر دشمنان، دفاع کرده اند؛ سرافراز و سربلند ایستاده ای.) همچو آواز بلندی از بلندی‌های پاک با غروری، با گذشتی باوفایی همچو خاک… ای وطن! ای وطن! ای وطن! (معنی:‌ ای وطن! تو مانند آواز بلند و رسا که پاک و لطیف است، سربلند و با افتخار هستی و از خودگذشتگی داری و مانند خاک باوفا می باشی، ای وطن من …) معنی لغات سخت و جدید درس ششم فارسی ششم دبستان نگهبان: محافظ مایه: منشا، دلیل، سبب صادقانه: راست، بی کلک جاودانه: جاویدان، همیشگی جان پناه: سنگر، پناهگاه سرود: آواز سلام: درود جان: روح رویش: روییدن غرور: خودپسندی (در این درس احساس سربلندی و افتخار) غُصّه: غم، ماتم، اندوه دلیل: انگیزه ، سبب قِصّه: داستان گذشت: چشم پوشی از اشتباه دیگران و بخشیدن آنان
Asall 🎀

فارسی ششم

با شنیدن خبر حمله ی لشکر مغول، دهقانان و کشاورزان، خانه و زندگی خود را رها می‌کردند و داخل شهر می‌رفتند تا شاید بتوانند خانواده‌ی خود را از چنگال مغولان خونخوار نجات دهند. در میان کشاورزان، فقط اعضای یک خانواده بودند که کلبه‌ی خود را رها نکردند و تصمیم داشتند تا آخرین لحظات از خانه‌ی خود دفاع کنند. لشکر مغول تا خانه‌ی آن ها فاصله‌ی زیادی نداشت. اینجا خانه‌ی هرمز دهقان شجاعی بود، که اعتقاد داشت یک مسلمان هرگز در برابر دشمن تسلیم نمی‌شود. در این هنگام او به پسرانش گفت: گوش کنید! هنوز هم دیر نشده، آیا مایلید که تسلیم مغول‌ها شویم؟ سه پسر جوانش فریاد کشیدند: هرگز! هرمز با خوش حالی گفت : آفرین  فرزندانم! مسلمان هرگز تسلیم نمی شود! احمد پسر بزرگ هرمز گفت: پدر، من هرگز حاضر به تسلیم نیستم اما علتِ این پایداری را نمی‌فهمم. ما حتماً از مغولان شکست خواهیم خورد. آیا بهتر نبود که ما هم به داخل شهر می‌رفتیم و همراه هم‌کیشان خود تا آخرین نفس می‌جنگیدیم؟ هرمز گفت: فرزندم، مردم شهر هنوز برای دفاع آماده نیستند، در حقیقت مغولان ما را غافلگیر کردند. ما باید سعی کنیم که از از حرکت لشکریان مغولجلوگیری کنیم تا مردم شهر آماده دفاع شوند. به نظر من این بزرگترین کمک به آنهاست. باید بدانید که در این نبرد هیچ کدام از ما زنده نمی‌ماند. ما خود را فدای آئین و شرف و میهن خود می‌کنیم. فکر نکنید که اگر کشته شویم شکست خورده‌ایم، بر عکس، ما پیروز شده‌ایم. هرمز کمی درنگ کرد و ناگهان گفت: آیا صدای پای اسبی را نمی‌شنوید؟ مثل اینکه اسب سواری به سرعت به کلبه‌ی ما نزدیک می‌شود. احمد فوراً در کلبه را باز کرد؛ سواری به کلبه نزدیک شد و دهانه‌‌ی اسب خود را کشید. اسب ایستاد. از چهره ی او معلوم بود که از مغولان نیست. او نگاهی به هرمز و پسرانش افکند و گفت: مگر نمی‌دانید  مغول‌ها خیلی نزدیک شده اند! چرا به شهر نمی روید؟ احمد جواب داد؟ ما همین جا از خود دفاع می کنیم. سوار با تعجب گفت: شما چهار نفر چگونه می توانید در مقابل سیل لشکریان مغول مقاومت کنید؟ هرمز جلو آمد و گفت : شهر هنوز آماده دفاع نیست، ما می‌توانیم آنها را معطل کنیم، تا شهر آماده نبرد شود. [ سوار که تازه به مقصود آن ها پی برده بود، نگاهی از روی تحسین به ایشان افکند و گفت: «شما خیلی فداکارید؛ افسوس که من از دیدبانان شهر هستم و باید رسیدن مغول ها را خبر دهم، وگرنه همین جا، با شما می ماندم.] سوار در حالی که از آنها دور می‌شد فریاد زد: درود بر شما مردان فداکار! در هنگام غروب گرد و غباری از دور نمایان می‌شد. آن ها لشکریان مغول بودند. ناگهان یکی از یاران قاجان که فرمانده بود به وسیله تیری که در سینه اش فرو رفته بود کشته شد و روی زمین افتاد. هرمز از کلبه بیرون آمد و با صدایی که به غرش شیر شباهت داشت گفت: ای مغولان ناپاک دور شوید! چگونه انتظار دارید پیروانِ قرآن، پستی را بپذیرند و تسلیم شوند. من و فرزندانم مرگ را به شکست و خواری ترجیح می‌دهیم! سردارِ مغول قهقهه ای زد و نیزه ای را به طرف پیرمرد پرتاب کرد. ولی پیرمرد به سرعت داخل کلبه رفت و در را بست. قاجان ترسید و فکر کرد که افراد زیادی داخل آن کلبه باشند و برای همین کلبه را آتش زد. هرمز و پسرانش بیرون آمدند. قاجان نگاهی به آنها کرد و خندید و گفت: شما چهار نفر می‌خواهید با ما بجنگید؟ باران تیر بر سر هرمز شجاع و پسران قهرمان او باریدن گرفت و آنها نیز با تیرهای خود به دشمنان پاسخ دادند. پس از مدتی کوتاه، یک تیر بلند در سینه‌ی پیرمرد قهرمان فرو رفت. هرمز فریادی کشید و گفت: پیروز باد ایران! و لحظاتی بعد، سه فرزند شجاعش چون برگ درخت بر روی زمین افتادند، درحالیکه تا آخرین لحظات، قلبشان از عشق به وطن لبریز بود. چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر ، زنده یک تن مباد این کاملشه عزیزم خلاصشو نداشتم ولی معرکه یادت نره🎀
ابالفضل

فارسی ششم

میان کشاورزان، فقط اعضای یک خانواده بودند که کلبه ی خود را رها نکردند و تصمیم داشتند، تا آخرین لحظات از خانه ی خود دفاع کنند. لشکر مغول تا خانه آن ها فاصله ی زیادی نداشت. اینجا خانه ی هرمز دهقان شجاعی بود ، که اعتقاد داشت یک مسلمان هرگز در برابر دشمن تسلیم نمی شود. در این هنگام او به پسرانش گفت :گوش کنید ! هنوز هم دیر نشده آیا مایلید که تسلیم مغول ها شویم؟ سه پسر جوانش فریاد کشیدند : هرگز! هرمز با خوش حالی گفت : آفرین فرزندانم! مسلمان هرگز تسلیم نمی شود! احمد پسر بزرگ هرمز گفت : پدر ، من هرگز حاضر به تسلیم نیستم اما علت این پایداری را نمی فهمم. ما حتماً از مغولان شکست خواهیم خورد . آیا بهتر نبود که ما هم به داخل شهر می رفتیم و همراه هم‌کیشان خود تا آخرین نفس می جنگیدیم ؟ هرمز گفت: فرزندم ، مردم شهر هنوز برای دفاع آماده نیستند ،در حقیقت مغولان ما را غافلگیر کردند . ما باید سعی کنیم که از از حرکت آن ها جلوگیری کنیم تا مردم شهر آماده دفاع شوند به نظر من این بزرگ ترین کمک به آن هاست . باید بدانید که در این نبرد هیچ کدام از ما زنده نمی ماند . ما خود را فدای آیین و شرف و میهن خود می کنیم فکر نکنید که اگر کشته شویم شکست خورده ایم ، بر عکس پیروز شده ایم . ناگهان اسب سواری به سرعت به کلبه آن ها نزدیک شد . احمد که پسر بزرگ خانواده بود در را فورا باز و اسب ایستاد . او از مغولان نبود . او گفت : مگر نمی دانید مغول ها خیلی نزدیک شده اند ! چرا به شهر نمی روید؟ احمد جواب داد؟ ما همین جا از خود دفاع می کنیم . سوار با تعجب گفت: شما چهار نفر چگونه می توانید در مقابل سیل لشکریان مغول مقاومت کنید؟ هرمز جلو آمد و گفت : شهر هنوز آماده دفاع نیست ، ما می توانیم آن ها را معطل کنیم، تا شهر آماده نبرد شود . سوار فریاد زاد : درود بر شما مردان فداکار! در هنگام غروب گرد و غباری از دور نمایان می شد . آن ها لشکریان مغول بودند. ناگهان یکی از یاران قاجان که فرمانده بود به وسیله تیری که در سینه اش فرو رفته بود کشته شد و روی زمین افتاد. هرمز از کلبه بیرون آمد و با صدایی که شبیه به غرّش شیر بود گفت :دور شوید! چگونه انتظار دارید پیروان قرآن پستی را بپذیرند و تسلیم شوند . من و پسرانم مرگ را به شکست و خواری ترجیح می دهیم! سردار مغول قهقهه ای زد و نیزه ای را به طرف پیرمرد پرتاب کرد .ولی پیر مرد به سرعت داخل کلبه رفت. قاجان ترسید و فکر کرد که افراد زیادی داخل آن کلبه باشند و برای همین کلبه را آتش زد . هرمز و پسرانش بیرون آمدند . قاجان نگاهی به آن ها کرد و خندید و گفت : شما چهار نفر می خواهید با ما بجنگید؟ باران تیر بر سر هرمز شجاع و پسران قهرمان او باریدن گرفت و آن ها نیز با تیرهای خود به دشمنان پاسخ دادند. پس از مدّتی کوتاه، یک تیر بلند در سینه ی پیرمرد قهرمان فرو رفت. هرمز فریادی کشید و گفت : 'پیروز باد ایران' و لحظاتی بعد، سه فرزند شجاعش چون برگ درخت بر روی زمین افتادند، درحالی که تا آخرین لحظات، قلبشان از عشق به وطن، لبریز بود. چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر ، زنده ی

سوالات مشابه